به پلی گفتم که صبورم. گفت که من صبور نیستم؛ لالم! اما هنوز یک چیزی هست که از ته دل که به آن فکر م کنم و ان هم اینکه اصلا اتفاقی نیفتاده! بهتر بگویم اتفاق قابل توجهی نیفتاده! نه اینکه مهم نباشد برایم همه ی پنج شنبه و جمعه هایم را با این موجود گذرانده ام؛ حداقل!! بخاطر همین است که بی خیالم نه اینکه بی احساس باشم نه همه می دانید که من آخر بی جنبه بازی توی این وقتهام... فقط می دانم که همه ی سلول های سرطانی یک روزی کم می آورند پیش من و اطرافیانم! یک روزی خودشان بلند می شوند وسایلشان را جمع می کنند و از ما دور می شوند... و قطعا یک روزی می آیم اینجا می نویسم که "دید گفتم! " و روی علامت تعجب های بعد از آن هم تاکیید می کنم یک لطفی بکنید به امید های ایمان بیاورید و لطفا!! امیدوارترم کنید که یک وقت (از سر هر چیزی) کوتاه نیایم پ.م: چند وقته نویز منفی روی این امیدواریم می اندازن! + هر دفعه که به این موضوع فکر می کنم یاد اون روز مامان توی بیمارستان می افتم! هیچ وقت آدم فکرش رو نمی کنه!
کد قالب جدید قالب های پیچک |